رمان دزد و پلیس(4)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


سریع ماشین نگه داشتم.


 پوستشو لمس کردم. 


– لعنتی! 


یخ بود.


 صافش کردم و روی صندلی نشوندمش. کمربندشو بستم و سریع ماشین حرکت 

دادم.




. با تمام سرعتمون می دویدیم. 


– بگیرینشون! 


حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم ! 


ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه!  هم محمد خیلی اصرار داشت 


که کیف پولشو بزنم .




- ببین نوذری ... تا پنج دقیقه ی دیگه میای اینجا! شیر فهم شد وگرنه وسایلتو تحویل می دی و میری! 

بعدش صدای بوق اومد که حاکی از قطع شدن بود.

 تلفن دادم به افسر و شیشه رو بالا دادم و حرکت کردم و اون محل لعنتی رو ترک کردم. 

فکرم مشغول بود. 




سلام به کاربرای عزیز میخوام یه رمان پلیسی خیلی خیلی با حال بذارم امیدوارم خوشتون بیاد

 

پامو یکم بیشتر روی پدال گاز فشار دادم.

 تنها یه فشار کوچولو روی گاز کافی بود که شتابش بیشتر بیشه.

 فراری مشکیمو لابه لای ماشینای بزرگراه به حرکت درمیاوردم. نباید می ذاشتم از دستم در بره...

 سرعت جفتمون زیاد بود زیاد تر از حدی که اگه یه نفر به ماشین می خورد شیش هفت متر اونطرف تر پرت می شد. با دست فرمونی که تو این سال ها بهتر بهتر شده بود - و با جرئت می تونم بگم تو ماشین روندن تو ایران تک بودم-

 




صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

موضوعات مطالب